بايد اول دچار باشي، بعد.
خسته از روزگار باشي، بعد.
مثل فانوسهاي چشم به راه
تا سحر بيقرار باشي، بعد.
دل به درياي آسمان بزني
با زمين هم ندار باشي، بعد.
هُرم خورشيد را به جان بخري
تا كمي سايهسار باشي، بعد.
همه دنيا هم از تو برگشتند
باز چشم انتظار باشي، بعد.
مثل آيينهاي در آيينه
در خودت بيشمار باشي، بعد.
شك نكن گل به بار مي آيد
تو اگر با بهار باشي، بعد...
بعد ديگر كسي چه مي داند؟
بايد آن روزگار باشي، بعد
از زبان حضرت عبدالله بن الحسن علیهما السلام خطاب به سیدالشهدا علیه السلام...
از درد تو تمام تنم تیر می کشد
وقتی کسی به روی تو شمشیر می کشد
طاقت ندارم این همه تنها ببینمت
وقتی که چلّه چلّه کمان، تیر می کشد
این بغض جان ستان که تو بی کس ترین شدی
پای مرا به بازی تقدیر می کشد
ای قاری همیشه ی قرآن آسمان
کار تو جزء جزء به تفسیر می کشد
این که ز هر طرف نفست را گرفته اند
آن کوچه را به مسلخ تصویر می کشد
برخیز ای امام نماز فرشته ها
لشکر برای قتل تو تکبیر می کشد
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
شعر کتیبه دور سرم چرخ می زند
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
انگار دم گرفته کسی در وجود من
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
یک پرده ی سیاه ، که سرداده یا حسین
بر نیزه ای که خاسته تاعرش اعظم است
پرده کنار می رود و دست های ماه
یک دست ، مشک آب وَ یک دست پرچم است
یک پرده بعد ، دست ز کف داد و گفت : آب...
لب تر کند حسین ، برایش فراهم است
دارد گریز می زند از چشم روضه خوان
لب تشنه ای که دستی و مشکی از او کم است
با ناله ی بُنَیَّ ابالفضل ... فاطمه
هم ناله اش تمامی ذرّات عالم است
در امتداد پرده ، کسی گفت یا اخا!...
حالا قد حسین هم از داغ او خم است
_ _ _
سقا به دست ، کاسه ی آبی گرفت و گفت:
اول شما! که شاعر تکیه مقدم است
قلبی شکست ، پرده ی آخر وَ حال شعر...
چیزی میان شور و غزل، نوحه و دم است
ای پرده پرده پرده عزا ، می کشی مرا
ای رستخیز عام که نامت محرم است